به نام خدا
به نام خدا

 

در ابتدای نبوت ادریس پادشاهی ستمگر به نام یبوراسب  زندگی می کرد . روزی پادشاه در ضمن تفریح خویش از سرزمین سرسبزی عبور کرد آنجا به شخصی مومن و معتقد تعلق داشت که از مسلک و روش پادشاه رویگردان بود ، پادشاه از وی خواست تا بصورتی آن ملک را بدو واگذار نماید . شخص مومن پاسخ داد خانواده ام بدان محتاجتر می باشند ، پادشاه با حالتی افسرده و غضبناک به قصر بازگشت ، همسر او که خود از نحلۀ ازارقه ( یعنی گروهی که همچون خوارج غیر هم کیشان خویش را مشرک و مهدورا لدم می دانند ) خطاب به پادشاه گفت من با حجت و برهان او را به سزای اعمالش رسانده و ترا صاحب آن اراضی سرسبز خواهم نمود ، با حیله همسر سلطان گروهی اجیر شده و رأی به برائت مرد مومن از کیش پادشاه دادند و بدین ترتیب او مظلومانه به قتل رسید ، خشم الهی شعله ور گشت و به ادریس وحی شد که به آن پادشاه ستمگر بگو ، چگونه حاضر شدی بنده مومن مرا به قتل رسانی و خانواده اش را محتاج نا محرم نمایی چیزی نخواهد گذشت که انتقام او را باز پس خواهم ستاند و ترا از قدرت به زیر خواهم کشاند و شهر آبادت را به ویرانه ای تبدیل خواهم ساخت و همسرت طعمه سگان درنده خواهد شد .
( ادریس ) با حکم الهی به نزد ( یبوراسب ) آمد اما آن سرکش پست او را تهدید به مرگ نمود و همسرش نیز مطابق معمول قول مساعد داد تا ادریس را به کام مرگ فرستد ، ازسوی دیگر گروه ناراضیان با خبر شدند که چهل مرد در مأموریتی مخفی بدنبال ادریس هستند تا او را به هر نحو ممکن به قتل رسانند از اینجهت از او خواستند تا در اولین فرصت از دیار آنها کوچ نماید ، ادریس در مناجاتی که با خداوند داشت تصمیم گرفت آن شهر را به اتفاق گروهی از یارانش ترک نماید . او از خداوند درخواست کرد تا باران رحمت مادامی که از خواسته اش باز نگشته به آن دیار نبارد خداوند به ادریس فرمود : در اینصورت آن دیار مخروبه ای بیش نخواهد بود و انسانهای بیشماری هلاک خواهند شد . ادریس به این عذاب رضایت داد . آنگاه او با یارانش به غاری در میان کوهها پناه بردند و در پی هر شامی به امر خداوند فرشته ای طعام این گروه را فراهم می کرد ، از آنسو عذاب خداوند نازل گشت . شهر ویران گشته و پادشاه کشته شد همسر او نیز لقمه سگان گرسنه شد ، مدتها بعد پادشاه ستمگر دیگری بر آن جماعت حکم راند ، مدت بیست سال بود که بارانی از آسمان نباریده بود . مردم که در نهایت سختی بودند بناچار از بعضی شهرهای اطراف مقداری غذا و آب در خانه ها انبار می کردند ، کم کم حالت انابه و توبه در مردم ظاهر گشت آنگاه تصمیم گرفتند به عبادت رو آورند بدین جهت با لباسهای خشن و در حالیکه خاک بر سر می ریختند به تضرع و دعا پرداختند .
خداوند نیز به ادریس وحی فرستاد مردمانت به توبه روی آوردند و من که خداوند رحمان و رحیمم بر آنها رحمت آورده و از گناهانشان در گذشتم لکن توقف عذاب بستگی به درخواست تو از درگاه احدیت دارد . ادریس در برابر ذات پروردگار از وعده خویش عدول نکرد و باری تعالی نیز به ملکی که غذای ادریس را برایش فراهم می ساخت فرمان داد تا طعام او را قطع نماید ، سه روز ادریس بدون غذا ماند تا از شدت گرسنگی لب به اعتراض گشود و گفت : بار پروردگارا قبل از آنکه به لقاءت شتابم روزی ایم را قطع نمودی خداوند در پاسخ او فرمود : تو فقط سه روز بدون غذا مانده ای و اینگونه درمانده گشته ای چگونه است که به فکر مردم خویش نیستی همان کسانی که بیست سال است درد گرسنگی و تشنگی را به دنبال می کشند ، از طرفی وقتی از تو خواستم تا بر آنها شفقت آوری تو بخل ورزیدی حال که اینگونه خواستی از جای خود برخیز و تو نیز بسان آنها در طلب معاش در میان مردم سیر کن .
ادریس با گرسنگی داخل شهر شد و نگاهش به دودی افتاد که از خانه ای به هوا برخاسته بیدرنگ بسوی آن رفت و مشاهده کرد پیرزنی دو قرص نان را داخل ماهتابه ای سرخ می نماید از وی خواست تا قرصی را برای سد جوع بدو بخشد پیرزن گفت ای بنده خدا دعای ادریس چیز اضافه ای برای ما باقی ننهاده تا به سائل پیشکش نمائیم بهتر است روزی خود را از شهر دیگر به چنگ آوری . ادریس مجدداً اصرار کرد که مقداری از آن قرص نان را بدو دهد تا حداقل بتواند بر پای خود ایستد پیرزن گفت قرصی از آن سهم فرزندم و دیگری قسمت منست و هر کدام از آن نخوریم حتماً به هلاکت می رسیم با توصیه ادریس سهم فرزند آن پیرزن علی السویه میان آندو تقسیم گشت فرزند که اینگونه دید از شدت خوف و اضطراب جان باخت ، پیرزن که سراسیمه گشته بود ادریس را مسئول مرگ فرزندش دانست ادریس برای طمأنینه و آرامش او گفت : ناراحت مباش ! من به اذن خداوند روحش را به کالبدش باز خواهم گردانید پیرزن که حیات دوباره فرزندش را مشاهده کرد به ادریس ایمان آورد و با صدای بلند در میان شهر فریاد بر آورد بشارت باد بر شما ، ادریس به میان ما بازگشت . مردم گرداگرد او حلقه زدند و از سختیهای بیست سال گذشته ، سخن به میان آوردند و از ادریس خواستند تا عذاب الهی از میان آنها رخت بربندد. ادریس گفت این کار در صورتی امکان پذیر است که همه مردم به همراه پادشاهشان با سرها و پاهای
برهنه در برابرم حاضر شوند ، پادشاه سرکش بیست نفر را به نزد ادریس فرستاد تا او را به نزد وی آورند لکن ادریس از گستاخی وی بر آشفت و آنها را قبض روح کرد . نمایندگان اعزامی بعد که بالغ بر 50 نفر بودند چون با بدنهای بی جان گروه اول مواجه شدند در اعتراض به ادریس گفتند حدود بیست سال با دعایت ما را گرفتار عذاب الهی نمودی و اینک اینگونه با ما رفتار می کنی بگو ترا چه شده است ؟! ادریس خواسته خویش را تکرار نمود تا اینکه در نهایت پادشاه و مردم همراهش در برابر ادریس به خضوع افتاده و از او خواستند تا از خداوند باران رحمت طلب نماید . ادریس نیز پذیرفت و چیزی نگذشت که بارانی سیل آسا همرا با رعد و برق شدید تمام سرزمین آنها و نواحی اطراف را سیراب نمود بطوریکه مردم گمان بردند هر لحظه دچار سیلی بنیان کن خواهند شد


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








طبقه بندی: داستان پیامبران و امامان، ،
ارسال در تاریخ پنج شنبه 12 بهمن 1391 توسط محمد حسن قربانی
قالب وبلاگ